سیدحسن گفته بود حاج عباس! تو اجابت دعاهای من در شب قدر هستی

سیدحسن گفته بود حاج عباس! تو اجابت دعاهای من در شب قدر هستی

1404/08/06 - 21:22 722 بازدید
بعد از شهادت سردار زاهدی (فرمانده سپاه لبنان و سوریه)، آقا سید شخصاً درخواست کردند «حاج عباس» جایگزین ایشان شود. با توجه به اهمیت این مسئولیت، حضرت آقا باید نظر نهایی را می‌دادند. ایشان به‌رغم اینکه سردار نیلفروشان را برای تصدی کارهای مهمی درون خود سپاه درنظر داشتند، با توجه به شرایط خاص جبهه مقاومت و درخواست شخص آقاسید، از میان لیست ۱۰نفره، حاج‌عباس را انتخاب کردند. تمام دل‌خوشی شهید نیلفروشان در شش‌ماهه باقی‌مانده از عمر خود، همین بود که این مسئولیت «امر مولا» و «جهاد با رژیم صهیونی» است. 
سرانجام این رفاقت با درآمیختن خون آنها در خط مقدم جهاد، در شامگاه جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳ در لبنان، جاودانه و ابدی شد. در سال‌های اخیر، او در کنار فرماندهان و رزمندگان حزب‌الله لبنان، برای دفاع از مردم مظلوم فلسطین تلاش کرد و حدود هفت‌سال مسئولیت عملیات‌های مهمی را در لبنان برعهده داشت. نوشتار زیر، گذری است بر زندگی این مجاهد خستگی‌ناپذیر از زبان سردار شهید حسین سلامی، حاج محمد، همرزم شهید و فرزندش. فرزند شهید رفاقت حاج‌عباس با حزب‌الله لبنان آن سال‌ها، شروعی بود بر رفاقت حاج‌عباس با حزب‌الله لبنان. تا اینکه با شروع فتنه داعش در سوریه، ایشان برای بار دوم با درخواست شهید سلیمانی راهی لبنان شد تا در کنار شهید حجازی، عملیات‌های حزب‌الله، علیه تکفیری‌ها را طراحی، پشتیبانی و فرماندهی کند. فرماندهان حزب‌الله ایشان را نه با اسم جهادی که با اسم کوچک «حاج‌عباس» و گاهی هم با عنوان «دکتر» صدا می‌زند که مقبولیت فکری ایشان را نشان می‌داد. «امر مولا» تکیه‌گاه سیدحسن در حزب‌الله این انتخاب که حاصل اجماع تمامی فرماندهان حزب‌الله و نظر شخصی آقا سید بود، باعث شد تا مسئولیت‌های گسترده‌ای به ایشان محول شود تا جایی که شهید نصرالله، حاج عباس را به عنوان فرمانده قرارگاه جنگ با رژیم صهیونیستی تعیین کرد. غم بی‌نهایت شیعیان لبنان در روزهای ابتدایی مهر ۱۴۰۳ آقا سید از پدر- که تنها ایرانی باقی‌مانده در ضاحیه بود - می‌خواهد به مرکز ایشان که تحت ملاحظات و تدابیر امنیتی قوی‌تری قرار داشت، بیاید. در نتیجه او روزهای پایانی عمر خود را شبانه‌روز در کنار آقا سید بود. سرانجام در ۶مهر، بر اثر بمباران اسرائیل با ۸۳تن بمب سنگرشکن امریکایی، حاج‌عباس و آقا سید در کنار یکدیگر به فیض شهادت رسیدند که این همراهی تا دم شهادت، توفیق مضاعفی برای پدر بود. این خون اثرات زیادی داشت و از جمله باطل‌السحر موج رسانه‌ای شبکه‌های معاند بود که ادعا کرده بودند: «ایران حزب‌الله را معامله کرده است.»، چون عالی‌ترین فرمانده میدانی جمهوری اسلامی در کنار آقاسید شهید شده بود و این حضور، در مقابل غم بی‌نهایتی که شیعیان لبنان در شهادت آقاسید داشتند، آنها را به استمرار پشتیبانی ایران دل‌گرم می‌کرد. در مقابله با داعش شهید نمی‌شوم! پدر حتی پیش از سفر به لبنان، از خواب شهادتش برای ما روایت کرد وگفت؛ من خواب شهادت و حتی تشییع جنازه‌ام را هم دیده‌ام. مردم در یک مراسم بسیار باشکوه برای تشییع پیکرم، جمع شده بودند. از ابتدای آن بزرگراه تا انتها، سراسر جمعیت آمده بودند. آن زمان ما درک درستی از این صحنه نداشتیم، چون تا آن موقع تشییع با آن شکوه و گستردگی که بابا از آن یاد می‌کرد را ندیده بودیم. از زمان تشییع شهدای کربلای ۴ به بعد، تشییع‌های پرجمعیت و عظیمی در کشور برگزار شد، آنجا بود که تازه متوجه شدیم؛ آن تصویری که بابا برای ما از تشییعش توضیح می‌داد، چه اندازه می‌توانست با شکوه باشد. یادم است در سال‌های ۹۴تا ۹۶ که در لبنان بودیم، گاهی پیش می‌آمد که از بابا برای مدتی بی‌خبر می‌ماندیم. ما که دلتنگ و نگران می‌شدیم، گلایه می‌کردیم که چرا تماس نگرفتید یا خبری ندادید؟! ایشان با آرامش می‌گفت: من که به شما گفته‌ام، من اینجا شهید نمی‌شوم. من یک‌بار دیگر به عنوان فرمانده به لبنان برمی‌گردم و در مقابله با اسرائیل شهید می‌شوم. همیشه این را با اطمینان می‌گفت و وقتی باز نگرانی ما را می‌دید، لبخند می‌زد و می‌گفت: «نگران نباشید، من در مقابل داعش شهید نمی‌شوم.» حاج‌عباس واسطه‌ای میان خود و خدا یک نکته دیگری هم در مورد تفحص پیکر بابا که ۱۴ روز بعد از شهادتش شناسایی شد، برای‌تان روایت می‌کنم که هنوز هیچ‌جا به‌طور رسمی منتشر نکرده‌ایم. مسئولان لبنانی به ما گفتند؛ زمانی که به پیکر حاج‌عباس رسیدیم، دیدیم که او در حالت نشسته پتویی به دور خود پیچیده است. برای ما خیلی عجیب و در عین حال جالب بود. گفتیم این نشان از تجربه‌جنگ دارد که حاج‌عباس با احتمال حمله شیمیایی پتو را دور خودشان پیچیده‌اند. آنها گفتند؛ وقتی پتو را کنار زدیم، دیدیم حاج‌عباس کاملاً سالم است، بدون کوچک‌ترین تغییری، گویی تازه لحظاتی پیش به شهادت رسیده بود. گوینده نقل می‌کند که معمولاً بدن پس از حدود ۱۸ساعت شروع به تجزیه و تغییر می‌کند و در دو تا سه روز بعد، دگرگون می‌شود، اما پیکر حاج‌عباس پس از ۱۴روز همانند روز اول، باقی‌مانده بود. نیروهای حزب‌الله از این صحنه به قدری تحت‌تأثیر قرار می‌گیرند که هنگام دعا و نیایش، به حاج‌عباس متوسل می‌شوند و او را واسطه میان خود و خدا می‌دانند. مانند یک پدر! در خدمت ایشان بودیم که بحث‌های سوریه اتفاق افتاد. حاج عباس، پیش حاج‌قاسم خیلی اعتبار داشت. از این رو بخش غرب سوریه و شرق لبنان را به حاج عباس سپردند. یعنی سلسله شرقی و بخش قلمون و... بعد هم گفتند ابتدا اینجا را آزاد کنیم و بعد برویم سمت حلب. خاطره‌ای که من دارم مربوط به زمانی می‌شود که ما در قلمون بودیم، چون تازه تقریباً هفت، هشت ماه بود شهید الله‌دادی و شهید جهاد مغنیه شهید شده بودند، یکی از فرماندهان حزب‌الله به نام ابوجمیل از پشت بیسیم فریاد می‌زد؛ نگذاریدحاج عباس جلو برود! ولی حاج عباس خودش یک سلاح AKS (آکا اس) داشت و می‌رفت جلو و مستقیماً درگیر می‌شد. ما هم همراه ایشان بودیم. یکی از دوستان پشت بیسیم داد می‌زد و به بچه‌ها می‌گفت: چرا اجازه دادید حاج‌عباس بیاید جلو! یک جایی رسیدیم که منطقه‌ای خیلی خطرناکی شد، مسلحین ما را می‌زدند. به حاج‌عباس گفتم: نباید اینجا شهید شویم! بچه‌های حزب‌الله جلو هستند و... دو، سه بار این را به حاج عباس گفتم. اما ایشان می‌گفت؛ من اینجا شهید نمی‌شوم! پرسیدم؛ چرا؟! گفت؛ من خواب دیدم برمی‌گردم و مرتبه سومی که می‌آیم لبنان، آن وقت شهید می‌شوم. این را چند باری به من گفت؛ حتی آخرین باری که ایشان را ملاقات کردم گفتم تو را به خدا مراقب باشید. حتی بعد که با ایشان تماس گرفتم؛ گفتم من دلم خیلی شور می‌زند در این فضایی که رژیم به وجود آورده است، من خواهش می‌کنم که مراقب باشید. می‌گفت: حتماً! ان‌شاءالله و هرچه قسمت باشد. خودش هم می‌دانست طبق همان رؤیای صادقه‌ای دیده بود، مرتبه سومی که می‌آید لبنان در جنگ مستقیم با اسرائیل شهید می‌شود. شهادت او برایم بسیار سنگین و سخت بود. حاج عباس برای من تنها یک فرمانده نبود؛ پدری مهربان بود که در کنار او رشد کردم و بالیدم. با اطمینان می‌توانم بگویم زندگی‌ام به دو بخش تقسیم می‌شود: پیش از آشنایی با حاج عباس و پس از آن. همان‌گونه که حضرت آقا فرمودند، او فرمانده‌ای شجاع، اندیشمند و باصلابت بود. همراهی و همسنگری با او برای من لطفی بود که خدا نصیبم کرد. حاج‌عباس اهل شعر و شاعری بود. همیشه بعد از نماز صبح طبع شعر و شاعری‌اش گل می‌کرد و اشعار را مرقوم می‌کرد. در پایان باید بگویم، با گذشت یک سال از شهادتش، هنوز دلتنگ او هستم. دلتنگ فرماندهی که با تمام وجود پای نیروهایش ایستاد، دلتنگ مجاهدی خستگی‌ناپذیر که هیچ‌گاه در مسیر الی‌الله باز نایستاد و پناه و تکیه‌گاهی استوار برای حزب‌الله بود. به روایت سپهبد شهید حسین سلامی آخرین مسئولیت من در سپاه است به نظرم هیچ تغییری در حالتش ایجاد نشد که مثلاً بهت‌زده شود یا تعجب کند یا تغییری... آمد گفت: هرکجا باشد من می‌روم. بعد گفت: من می‌روم ولی این دیگر آخرین مسئولیتی است که من می‌گیرم در سپاه؛ مطمئنم که این به شهادت ختم می‌شود... «استقامت در این راه همواره صحرای کربلای حسین (ع) را برایم تداعی می‌کند؛ خدایا تو را سپاسگزارم که به من توفیق تشرف در راه خونین حسین (ع) را عطا فرمودی. چه زیبا و غرورآفرین است گام نهادن در مسلخ عشق، چه روح‌افزا و فرح‌بخش است احساس حضور در محضر یار، خدایا فقط تو می‌دانی که سال‌هاست شور و عشق شهادت و وصال تو با من چه می‌کند، فقط تو می‌دانی که برای رسیدن به رضایت تو و همسنگران شهیدم لحظه شماری می‌کنم و سختی فراق را به سختی تحمل می‌کنم... خدایا از بابت همه‌چیز از تو سپاسگزارم. تو همه نعمت‌هایت را به من تمام کرده‌ای. دین اسلام و ولایت اهل‌بیت، سربازی جبهه اسلام و ولایت فقیه، خانواده خوب و مذهبی، دوستان با صداقت و صمیمی... اینها چیزهای کمی نیست که تو به من داده‌ای.» منبع: روزنامه جوان
« بازگشت به لیست اخبار