سینمای ایران و فاجعهای به نام اقتباسِ فلسفینما/ پیر پسر؛ ترکیبی از شعار، کپی و ژستهای روشنفکرانه +عکس
1404/04/27 - 13:39
101 بازدید
فیلمی که ژستهای فلسفیاش، بیش از معنا، به نمایشنامهای آماتور شبیه است. اقتباس از داستایفسکی؟ بیشتر یک اسم تبلیغاتی است تا بازآفرینی واقعی و عمیق.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق - سینمای ایران امروز شبیه همان آش کشکخالهای است که از دههها پیش روی اجاق مانده، هر روز بیشتر میسوزد و تلختر میشود. دیگر نه خونی در رگهایش مانده، نه روحی در قابهایش، و نه جسارتی در روایتهایش. فیلمسازان، یکی پس از دیگری، تسلیم ترسی کاسبکارانه شدهاند و به تولید نسخههای تکراری و بیمزهای بسنده میکنند که انگار در یک کارخانه فیلمسازی بیخطر و کماثر تولید شدهاند؛ فیلمهایی که نه دردی دارند، نه حرفی تازه، نه حتی ذرهای هیجان. در این میان، «پیرپسر» اکتای براهنی مصداق همان لباس پادشاه است؛ فیلمی پرمدعا اما خالی از معنا. سه ساعت در بنبست سینما یا شکنجه؟ کارگردان، در دومین تجربه سینماییاش، اثری را روانه پرده کرده که نه تنها نشانی از نوآوری ندارد، بلکه با اقتباسی سطحی و بیدقت، یادآور روایتهایی است که پیش از این بارها و بارها، با عمق و ظرافت بیشتر در ادبیات و سینما مطرح شدهاند. فیلم «پیرپسر» با زمانی بیش از سه ساعت، تماشاگر را در مسیری خستهکننده و کشدار همراه میکند؛ مسیری که بیشتر به اتلاف وقت شباهت دارد تا تماشای اثری سینمایی. داستایفسکی را خواندهاید؟ کاش براهنی هم خوانده بود در حالی که انتظار میرفت این فیلم نشان از بلوغ فکری و هنری براهنی داشته باشد، آنچه حاصل شده تقلایی ناامیدکننده برای تکرار شکست «پل خواب» است. «پیرپسر» از داستایفسکی تنها نامی بر پیشانی دارد؛ در محتوا، چیزی شبیه یک تئاتر آماتور با دکورهای شیک اما پوچ است. فیلم «پیرپسر» ادعا میکند که داستانی پیچیده و چندلایه دربارهی روابط خانوادگی، روانکاوی و مفاهیم فلسفی ارائه میدهد، اما در عمل به روایتی ناپخته و سردرگم ختم میشود. ماجرای فیلم حول محور غلام، پیرمردی درمانده و منزوی، و دو پسرش علی و رضا است و البته زن مرموزی به نام رعنا که بدون هیچ پیشزمینهی دراماتیکی وارد زندگی این خانواده میشود. از سینما تا روانکاوی؛ هیچکدام را بلد نیستند در ابتدای فیلم، غلام در حال ناله از تنهایی و فقدان عشق است. اما ناگهان، بیهیچ مقدمهای، ماجرا به رقابت بیمارگونهای میان او و پسرش تبدیل میشود. گویا فیلمساز برای رسیدن به نتیجه دلخواه، منطق روایی را قربانی کرده است. اینکه غلام، فقط برای اذیت پسرش، تصمیم بگیرد شب را روی مبل خانه رعنا صبح کند، بیشتر شبیه تمهیدی طنز است تا تلاشی جدی برای پیشبرد داستان. داستان اختلاف پدر و پسر، مثلث عشقی نخنما، شخصیتهایی که به جای پیچیدگی و عمق، کاریکاتورهایی بیجان و تصنعیاند؛ همه چیز در این فیلم به بدترین شکل ممکن به هم دوخته شده است. در همین حال، پسران ظاهراً جوان غلام، که شاغل و از نظر ظاهری جذاباند، کاملاً ناتوان از برقراری ارتباط با زنان هستند؛ بدون آنکه فیلم برای این مسئله زمینهای روانشناختی یا شخصیتی ارائه دهد. این بیمنطقی آشکار اما بهسرعت توسط هواداران فیلم با چسباندن مفاهیمی چون «عقدهی ادیپ» و «نظریهی اختگی» توجیه میشود. گویا هر پرسش سادهای از دل روایت، باید با ارجاع به فروید پاسخ داده شود و هر نقدی، نشانهی «نفهمیدن» تلقی میشود. در واقع، «پیرپسر» نه بهدلیل عمق مفاهیم، بلکه بهخاطر ضعف در پیوند این مفاهیم با درام، از مسیر اصلی منحرف میشود. فیلمساز چنان درگیر نظریهبافی است که فراموش میکند سینما، پیش از هر چیز، باید دراماتیک و باورپذیر باشد. نتیجهی نهایی چیزیست میان یک پایاننامهی نیمپز روانکاوی و یک نمایش خانگی پرادعا، که هیچکدام را هم بهدرستی درنمیآورد. داستان اختلاف پدر و پسر، مثلث عشقی نخنما، شخصیتهایی که به جای پیچیدگی و عمق، کاریکاتورهایی بیجان و تصنعیاند؛ همه چیز در این فیلم به بدترین شکل ممکن به هم دوخته شده است. شخصیت علی با بازی حامد بهداد، تلفیقی بیمنطق و بیسرانجام از ایوان، دیمیتری و آلیوشا (برادران کارامازوف) است که نه شمایل قهرمان را دارد، نه ضدقهرمان. بیشتر شبیه فردی عصبی و بیتعادل است که بدون هیچ سیر تحول روانی، از نقطهای به نقطه دیگر پرت میشود. بازی بهداد هم، به شکلی آزاردهنده، سرد، بیروح و مکانیکیست. نه حس دارد، نه انرژی. وقتی کلیشه نقش اول را بازی میکند! شخصیتهای دیگر هم وضعیت بهتری ندارند. محمد ولیزادگان در نقشی بهشدت منفعل، کلیشهای و بیاثر ظاهر شده است. همه چیز چنان شتابزده و سرسری نوشته و اجرا شده که حتی بازیگران حرفهای هم نتوانستهاند رمقی به آن بدهند. سکانسها کشدار و بیهدفاند، دیالوگها سطحی و کلیشهایاند و هیچ اتفاق دراماتیکی در فیلم آنقدر جدی و مؤثر نیست که مخاطب را درگیر کند. فیلمنامه پر است از نمادسازیهای جعلی و تکراری. از سر پدر روی شاخ دیوار گرفته تا افتادن کلید در لحظهای که قرار است «معنا» خلق شود. حمام وسط دعوا، صحنههایی بهشدت آبکی، بحرانهایی که بیشتر به شوخی میمانند تا تراژدی. گویی فیلمنامهنویس حتی خودش هم نمیدانسته چرا این سکانسها را نوشته، فقط خواسته فضا را پر کند و تظاهر به معنا کند. کارامازوف در مخلوطکن! نه ایمان، نه شر، نه اختیار؛ فقط ادعا از ضعفهای آشکار دیگر فیلم، ادغام بیمنطق شخصیتهاست. گویی فیلمنامهنویس تصمیم گرفته چند شخصیت مهم از «برادران کارامازوف» را در هم ادغام کند تا کمبود خلاقیت را پنهان کند. اما حاصل کار، سردرگمی در روایت و از بین رفتن انسجام شخصیتهاست. نه هیچکدام از آنها عمقی دارند، نه منطق روانشناختی پشت رفتارشان دیده میشود. فیلم از ایجاد درام واقعی عاجز است. تنشها بیریشهاند، بحرانها سطحی و دیالوگها بهشدت شعاری. هیچکدام از مفاهیم فلسفی داستایفسکی مثل ایمان، اختیار، شر، و عدالت در فیلم حتی مطرح هم نمیشوند، چه رسد به اینکه تحلیل یا روایت شوند. آنچه بهجای فلسفه عرضه میشود، ژستهای فکری توخالیست؛ چند دیالوگ پرمدعا که نه عمق دارند، نه ظرافت. وقتی یک ساعت پایانی را میشود در ده دقیقه گفت! تماشاگر اول خفه میشود، بعد خسته میشود! فیلم در خانهای قدیمی، فرسو...
« بازگشت به لیست اخبار