
«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتابهایم دوست دارم/ نمیدانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنهای دانسته نشد!
کتاب اولم در اوج کارآیی بود و من این اثر را بسیار دوست دارم. بیرودرباستی، کتابهایم را مانند فرزندانم میدانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقهمندم.
کتاب اولم در اوج کارآیی بود و من این اثر را بسیار دوست دارم. بیرودرباستی، کتابهایم را مانند فرزندانم میدانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقهمندم. *خیلی تبریک میگویم. «پاسیاد پسر خاک» اولین کتابتان بود؟ بله، اولین کتاب بود. تجربه نوشتن مقاله داشتم؛ برای مجموعه «فرهنگ ناموران معاصر ایران» که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی منتشر میکرد؛ اما تجربه گفتگو بهعنوان یک مصاحبهگر یا تجربه نوشتن کتاب نداشتم. این لطف رو دوستان من در واحد تاریخ شفاهی، حاج آقای فخرزاده، به من کردند و این فرصت را در اختیار من قرار دادند که به یه تعداد از دوستان در دفتر اعلام کردند هر کدوم از دوستان مایل است میتواند طرح پژوهشی ارائه بدهد و کار کند. من از زمان حیات آقای ابوترابی و پدر بزرگوارشان در مسجد امام حسین(ع) بودم. منزل ما اول خیابان ۱۷ شهریور و همیشه با بچهها در مسجد امام حسین بودیم و بازی میکردیم. توی میدان امام حسین(ع) هم میرفتیم، اون موقع میدان، چمن بود. خود مسجد هم حیات بزرگی داشت. مسجد زیبایی بود و هست. یادگار استاد حسین که معاری آن را انجام داده بود. من از سر علاقهای که داشتم، پرسوجویی هم از وضعیت مسجد کردم. از قدیمالایام، پیرمردها تعریف میکردند. جالب است که این مسجد، در گذشته اصلاً مسجد نبود؛ بلکه تنها دیواری کاهگِلی داشت و فضایی همانند گلخانه. بعدها، مرحوم سیدرضا سادات اخوی، واقف مسجد شد. من وقفنامه مسجد را مطالعه کردم؛ وقفنامهای بسیار جامع و مفصل، که بر طبق آن، متولی مسجد باید سید مجتهدی باشد که نماز جماعت را هم اقامه کند. طبق همین وقفنامه، در آغاز دهه ۴۰، متولی اصلی مرحوم آیتالله شریعتمداری معرفی شد. در کنار معماری و عظمت بنا، وقفنامهای محکم و ضابطهمند وجود داشت که همه امکانات لازم یک شهر را در مجاورت مسجد پیشبینی میکرد. آیتالله سید رضا صدر در نیمه دهه چهل، آیتالله سیدرضا صدر از قم به تهران آمدند و جایگاه اقامه نماز در حرم حضرت معصومه را به آقای شریعتمداری واگذار کرده، در تهران ساکن شدند و تا سال ۱۳۵۵ در مسجد امام حسین به خدمت ادامه دادند. بعد، بر اثر شرایط به قم بازگشتند و به تدریس و تربیت شاگردان پرداختند. جانشین ایشان، آیتالله شیخ محمد حقی شد؛ اگرچه از سادات نبود، اما از شاگردان و معتمدان آیتالله شریعتمداری به شمار میرفت و مورد اطمینان بود. پس از انقلاب نیز، حضرت امام خمینی ایشان را به تولیت مسجد امام حسین تنفیذ کردند تا اینکه چند ماه پیش از فوت، به قم بازگشت. در سالهای ۱۳۷۵ یا ۱۳۷۶، اگر ذهنم یاری کند، آقای سید عباس ابوترابی فرد، با حکم مقام معظم رهبری، به تهران آمد و تولیت مسجد امام حسین را پذیرفت. معتقدم نام مرحوم آیتالله سیدعباس ابوترابی به شایستگی معرفی نشده و همچنان نیازمند پژوهش است. *خیلیها فکر میکنند رهبر انقلاب آقاسید علیاکبر را برای امامت جماعت مسجد امام حسین منصوب کردند. این ذهنیت عمومی که پس از آزادی، حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی منصوب شده، درست نیست. ایشان هرگز بهعنوان تولیت منصوب نشد؛ بلکه همواره آیتالله سید عباس ابوترابی بود که بر اساس اجتهاد و با حکم رهبری، عهدهدار تولیت مسجد بود. در نهایت، روز دوازدهم خرداد ۱۳۷۹، برابر با بیست و هفتم صفر، یعنی در روزهایی مثل همین ایام، به رحمت خدا رفتند. این پدر و پسر، با یک خودروی پیکان همراه دو آزاده دیگر راهی مشهد شدند و پیش از رسیدن به مشهد، حوالی نیشابور بر اثر سانحه تصادف، جان به جانآفرین تسلیم کردند. ماجرای پیشنمازی آقاسید علی اکبر در مسجد امام حسین هم گاهگاه روی میداد، آنچنانکه هر زمان آیتالله سید عباس ابوترابی به قزوین یا سفرهای دیگر میرفت، ایشان نماز جماعت را اقامه مینمودند، ولی تولیت اصلی با آیتالله سید عباس ابوترابی بود، چون مقام اجتهاد و حکم رهبری داشت. *بعد از آن حادثه چه شد؟ پس از رحلت این پدر و پسر، به درخواست مردم و نمازگزاران، آقای حجتالاسلام سید محمدحسن ابوترابی که نماینده مجلس و نایبرئیس مجلس بود و اکنون خطیب موقت نماز جمعه تهران است، تولیت مسجد را بر عهده گرفت. *خب؛ دیگر برویم سراغ «پاسیاد پسر خاک»... انتشار کتاب با بازتابهای فراوان و تقدیرهای بسیار همراه شد؛ در سال ۱۳۸۸ از آن رونمایی شد و جوایز گوناگونی را کسب کرد. در جلسه رونمایی، من، ۳۴ ساله بودم و کار را در حدود بیستوهفت سالگی آغاز کرده بودم. بهراستی تا مدتی از گفتوگو میترسیدم و تجربه کافی در این زمینه نداشتم؛ اما ناچار بودم برای ورود به عرصه پژوهش در حوزه انقلاب و جنگ، این آزمون را پشت سر بگذارم؛ چراکه یکی از منابع اصلی در این حوزه، منابع شفاهی است. *آشنایی و دوستی ما سالها قبل از این شکل گرفت و تو را فردی خجالتی و درونگرا میدیدم. اما شکر خدا راهت را پیدا کردی... برادران اسماعیل و ابراهیم شفیعی سروستانی مرا به این عرصه وارد کردند. آن روزها که سربازیام تمام شده بود، به دعوت آقا ابراهیم، به مجموعه موسسه موعود پیوستم. اعتراف میکنم تجربه کافی نداشتم و احساس میکردم شاید هزینهای که این مؤسسه برایم میکند بیثمر باشد؛ گرچه تیراژ مجله موعود بالا بود و خودم در نماز جمعهها مجله را زیر بغل گرفته میان مردم توزیع میکردم. آن زمان هنوز مردم بیشتر اهل مطالعه و مجله بودند. *همان موقع هم کتابتان اثری قطور و پر سروصدا بود. با این که رسانهها به اندازه امروز گسترده نبودند. بله شکر خدا... پس از بیستوپنج سال کار در این عرصه، هنوز پیش از هر مصاحبه، هرچند اندک، مطالعه میکنم تا بتوانم سؤالات مناسبی بپرسم. پروژههای تاریخ شفاهی متعددی انجام دادهام، چه برای صداوسیما و چه برای سایر نهادها، اما هنوز مطمئن نیستم هر بار بتوانم حق مطلب را بهدرستی ادا کنم. برای کتاب قبلی خود، دومین جلد از آثار دکتر سیدمحمد صدر، با نام «جنگ و دولت»، شش ماه به بررسی روزنامههای سالهای ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۸ پرداختم؛ روزنامههایی که با رویکردهای مختلف به مسایل دولت نگاه میکردند. برای کتاب آقای ابوترابی، اولین کاری که کردم جمعآوری منابع کتابخانهای بود: هر آنچه کتاب، نشریه، سند و یادداشت درباره مرحوم آقای ابوترابی وجود داشت، سعی کردم یکجا گرد بیاورم تا «دستم پُر» باشد. الان هم به برخی دوستانی که میپرسند «از کجا شروع کنیم؟»، میگویم: اول منابع کتابخانهای را جمع کنید. مبادا جایی بنشانندتان و بگویند در مورد موضوعی که میخواهید کار کنید، یک ربع حرف بزنید، اما ذهنتان خالی باشد. بعد، بروید سراغ مواردی که جاخالیها را پر میکند. اطلاعیه انتشار تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب پاسیاد پسر خاک *کار شما، از نظر تاریخی، خوشبختانه نزدیک بود به رحلت مرحوم ابوترابی و میتوانست طبیعی جلو برود. الان ما چهرههای بسیاری داریم که هنوز کاری جامع درباره آنها صورت نگرفته است. درباره گذشته و پیش از اسارت حجتالاسلام ابوترابی کمتر سخنی گفته شده است. سوابقی که شامل ارتباط با شهید چمران یا اعتماد آیتالله مصطفی خمینی در نجف بوده، و اینکه بتوانی حامل پیامی از نجف به ایران باشی، همه اینها آقای ابوترابی را به پختگی رساند. روزگار او را در «کوره روزگار» چنان گداخته بود که هشیاری و تصمیمگیریهای بهموقع پیدا کرده بود. *همان زمان شاید تصمیماتش مخالفانی داشت، اما اکنون که فاصله گرفتهایم، روشن است نگاهش چقدر باز بوده است. مثلاً به اسرای ایرانی گفته بود: «شما حق ندارید دست به فرار بزنید.» چون اگر فرضاً فرار میکردید، دیگران تا مدتها زیر فشار میماندند. وقتی دو نفر از موصل فرار کردند، آقای ابوترابی اعلام کرد: «اگر درِ اینجا هم بشکنند، من فرار نمیکنم!» چرا؟ چون عراقیها بلایی که پس از آن فرار سر اسرا آوردند، تا جایی بود که حتی هواکشها را هم با آجر پُر کردند. تأثیر این تصمیمات چنان بود که عراقیها خودشان بهناچار دست به دامان آقای ابوترابی میشدند. در یک اردوگاه، کار به درگیری بین خود اسرا کشید. عراقیها عدهای را در زندانِ داخل اردوگاه انداختند (خود اردوگاه زندان بود، اما این دیگر «زندانِ زندان» محسوب میشد) و باز ناچار شدند از آقای ابوترابی کمک بخواهند. *ماجرا چه بود؟ زندانبانان بعثی شن و ماسه میآوردند و به اسرا میگفتند باید بلوک بسازید. برای برخی اسرا، این مسئله بر اساس فهمشان از نهجالبلاغه و منابع مذهبی، به معنای «کمک به دشمن» تلقی میشد؛ چون باور داشتند این بلوکها در جبهه برای ساخت سنگر استفاده میشود. اما آقای ابوترابی توضیح داد که اصلاً چنین استفادهای نمیشود و مقرون به صرفه نیست. گفتگوها بهشکلی پیش رفت که «سفره وحدت» انداخته شد و همه سر یک سفره نشستند و ماجرا به خیر گذشت. *بسیاری از آزادگان در مصاحبههای مختلف گفتهاند: اگر آقای ابوترابی نبود، معلوم نبود چند نفر به سلامت بازمیگشتند... شما در کتابتان شخصیت آقای ابوترابی را در دوران اسارت پررنگ کردهاید و کمتر به پس از آزادی پرداختهاید. ماجرا چیست؟ من ترجیح دادم در ساختار کتاب، به بعد از آزادی ایشان خیلی نپردازم زیرا وارد مناقشات سیاسی میشد و دلخوریها و تحلیلهای متفاوتی ایجاد میکرد. بنابراین، مقطع دهساله پس از اسارت را فقط بهعنوان گزارشگر توضیح دادم و فرازهای مهمش را مطرح کردم، اما گسترده نه. البته قبول دارم خود این بخش ظرفیت یک کتاب مستقل را دارد، اما روی زمین مانده است. واقعیت این است که پیگیرش نشدم. هر کار پژوهشی نقطه پایان ندارد؛ پس از من هم میتوانند کسانی در اینباره قلم بزنند. با توجه به مطالعاتم و شناخت از این مقطع تاریخی، نخواستم وارد فضای سیاسی دهه هفتاد شوم شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم، بنابراین در همان حدِ توضیح جایگاه آقای ابوترابی بسنده کردم. *در آن دوران، کسی که خیلی با ایشان دمخور بود، مرحوم سید فضلالله محمدی، معروف به «سید سقا» بود. من با او رفیق بودم. خانه سید فضلالله، برای آقای ابوترابی محل امن و استراحت بود. بارها خودش تعریف کرده بود که گاهی به سید میگفته: «میخواهم دو ساعت بخوابم.» بدون تماس یا مزاحمت، میرفت خانه او و استراحت میکرد. گاهی سید به همسرش میگفت: «شما برو خانه خواهرت، آقا میخواهد بیاید استراحت کند.» همسرش همراهی میکرد. خدا رحمتشان کند. *بعد از کتاب شما هم کتابهای ریادی درباره مرحوم ابوترابی نوشته و منتشر شد. بعد از آن، کتاب آقای عبدالمجید رحمانیان منتشر شد. کتابی سهچهارجلدی از خاطرات معنوی آقای ابوترابی که پیشتر، بخشی از آن به نام تربت کربلا توسط دفتر ادبیات اسلامی چاپ شده بود؛ مجموعه سخنرانیهای آقای ابوترابی در اسارت، که روی کاغذ سیگار نوشته شده بود. من آن کاغذها را پیش آقای رحمانیان دیده بودم. بعداً او این مطالب را بازخوانی کرد، مقدمههایی بر هر فصل نوشت و در دو جلد با نام «پاک باش و خدمتگزار» توسط مؤسسه پیام آزادگان م...
« بازگشت به لیست اخبار