
چرا شعر بر پرده سینما رنگ باخت؟
سینمای شاعرانه ایران نه فقط مجموعهای از فیلمها، بلکه شعری جمعی است که از دل فرهنگ ایرانی سرچشمه میگیرد؛ فرهنگی که در شعرهای حافظ و سعدی، در نقاشیهای مینیاتوری و در موسیقی سنتی ریشه دارد اما امروز، این شعرها ناتمام ماندهاند.
سینمای شاعرانه ایران نه فقط مجموعهای از فیلمها، بلکه شعری جمعی است که از دل فرهنگ ایرانی سرچشمه میگیرد؛ فرهنگی که در شعرهای حافظ و سعدی، در نقاشیهای مینیاتوری و در موسیقی سنتی ریشه دارد اما امروز، این شعرها ناتمام ماندهاند. به گزارش مشرق، در دل کوچههای بارانی رشت، جایی که قطرات باران چون اشکهای ناگفته بر سنگفرشهای خیس میلغزند، یا در سایههای کشیده درختان زیتون، جایی که باد زمزمههای ابدی مرگ و زندگی را با خود میبرد، سینمای شاعرانه ایران زاده شد. این سینما، نه فقط مجموعهای از فیلمها، بلکه شعری جمعی است که از دل فرهنگ ایرانی سرچشمه میگیرد؛ فرهنگی که در شعرهای حافظ و سعدی، در نقاشیهای مینیاتوری و در موسیقی سنتی ریشه دارد. اما امروز، این شعرها ناتمام ماندهاند، قابها به حاشیه رانده شدهاند و تماشاگر، در هیاهوی فیلمهای پرهیجان و تجاری، از تأمل در زیباییهای پنهان روزمره دور افتاده. سینمای شاعرانه، آن جریان هنری که عباس کیارستمی را به نماد جهانی ایران بدل کرد، در سالهای اخیر به حاشیه رانده شده؛ نه به خاطر کمبود استعداد، بلکه به دلیل سلطه سرمایهداری و نفوذ شبکههای اجتماعی که تماشاگر را به مصرف سریع و سطحی عادت دادهاند. در این نوشتار بر آن هستیم با نگاهی مروری و تحلیلی، به کاوش در سینمای شاعرانه ایران بپردازیم، چند نمونه از این فیلمها ساخته شده در دهههای ۷۰، ۸۰ و ۹۰ را بررسی کنیم و در نهایت، ریشههای افول سینمای شاعرانه را مورد بازخوانی قرار دهیم تا بلکه شاید در این کاوش نوید بازگشت شعری گمشده را بیابیم. سینمای شاعرانه چیست؟ تصور کنید دریایی از بادهای نرم که بر دشتهای سرسبز کویر میوزد، یا نوری که از لابهلای برگهای درختان زیتون میتابد و سایهای از تنهایی انسانی میسازد. اینها نه توصیف شعری، بلکه عناصر بنیادین سینمای شاعرانهاند؛ سبکی که در ایران با نام عباس کیارستمی به اوج رسید و جهان را مسحور کرد. سینمای شاعرانه، فراتر از روایت خطی و درامهای پرتلاطم، بر لایههای احساسی، بصری و فلسفی تکیه دارد. ریشهاش در ادبیات کلاسیک ایرانی است – جایی که حافظ با غزلهایش زمان را معلق میکند و سعدی با حکایتهایش انسان را در آیینه طبیعت مینگرد – و در نقاشیهای شرقی که هر خطی معنایی پنهان دارد. اما در سینما، این سبک به ابزاری برای کاوش وجودی بدل میشود: نه سرگرمی، بلکه تأمل. اولین عنصر کلیدی، تصویرپردازی بصری غنی است. در سینمای شاعرانه، دوربین نه ثبتکننده رویدادها، بلکه شاعری است که جهان را بازسازی میکند. نماهای طولانی از طبیعت – باد در مزارع، انعکاس آب در برکهها، یا سایههای کشیده بر دیوارهای کاهگلی – نه پسزمینه، بلکه نمادی از گذر زمان، تنهایی یا عشق ناکاماند. کیارستمی در «خانه دوست کجاست؟» با قابهایی ساده از جادههای خاکی، کودکی را نشان میدهد که جهان را چون شعری ناتمام میبیند. این عنصر، سینما را به هنری تجسمی تبدیل میکند؛ جایی که احساس از طریق دیدن منتقل میشود، نه دیالوگ. منتقدان جهانی، مانند ژان لوک گدار، آن را «سینمای خالص» نامیدهاند، چون قابها همچون بیتهای شعر، مستقل اما پیوستهاند. در ایران، این سبک با بهرهگیری از طبیعت بکر روستایی، هویت ملی را جهانی کرد اما امروز، با سلطه فیلمهای اکشن، این قابها به حاشیه رانده شدهاند. دومین مولفه، روایت غیرخطی و باز است. داستانها فشرده، پرابهام و بدون پایانبندی قطعیاند. به جای علت و معلولی مکانیکی، لحظات روزمره و درونمایههای فلسفی بر تخت روایت مینشینند. تماشاگر، چون خواننده شعر، پازل را تکمیل میکند؛ ابهام، حس شاعرانهای از ناتمامی و تفسیر شخصی ایجاد میکند. دیالوگها کم، شاعرانه و پراستعارهاند؛ سکوتها زبانی برای ناگفتهها. در «طعم گیلاس» کیارستمی، مردی در جستوجوی مرگ است اما پایان باز فیلم – با خندهای بر باد – تماشاگر را به سؤال میکشاند: زندگی چیست؟ این باز بودن، سینما را از هالیوود جدا میکند و به فلسفه شرقی نزدیک میسازد، جایی که سعدی میگوید «بنیآدم اعضای یکدیگرند». اما در عصر شبکههای اجتماعی، جایی که داستانها باید فوری و کامل باشند، این روایتها فراموش شدهاند؛ تماشاگر عادت به پایانهای بسته و هیجانی کرده است. مکانها عنصر سوم هستند– روستاهای دورافتاده، کوچههای بارانی تهران یا باغهای دماوند – نه صحنه، بلکه شخصیتهای زندهاند. صداهای محیطی (باد، باران، پرندگان)، موسیقی مینیمال یا سکوت مطلق، فضایی خلق میکنند که تماشاگر را غوطهور میسازد. این اتمسفر، با تمهایی چون مرگ، عشق ناکام، هویت و گذرا بودن زندگی درهم میتند. در «یک حبه قند» سیدرضا میرکریمی، شب عروسی به سوگ بدل میشود و خانه سنتی، آیینهای از همبستگی و تنهایی است. این عنصر، سینما را به ابزاری وجودی بدل میکند اما سرمایهسالاری، با اولویت گیشه، فضاهای تجاری را ترجیح میدهد و اتمسفرهای عمیق را قربانی میکند. در نهایت، بازیگری طبیعی و تمرکز بر جزئیات روزمره سینمای شاعرانه را متمایز میسازد. بازیگران اغلب غیرحرفهای، «زندگی» میکنند نه ایفای نقش؛ حرکاتشان ارگانیک و پرلایه. این سبک، تماشاگر را از سرگرمی به تأمل میبرد. کیارستمی با کودکان و بیضایی با بازیگران تئاتر، این عنصر را به اوج رساندند. اما دوری از ادبیات و اقتباس، همراه با فشارهای اقتصادی، این انسانیت را کمرنگ کرده است. شاعرانگی، در قابهای نوستالژیک ریشه دارد: نماهای نرم از تهران قدیم، نور تابستانی و سایههای کوچهها، گذشته را زنده میکنند. کلاری، با تجربه فیلمبرداری، هر لحظه را شعری تجسمی میسازد. روایت غیرخطی، با فلاشبکهای کودکی، ابهامی شاعرانه میسازد؛ دروغ، چون بادی، زندگی را دگرگون میکند. آتابای(۱۳۹۸): عشقی ریشهدار در خاک روستاهای خوی در دامنههای سرسبز اشتبین، جایی که باد در مزارع زمزمه آزادی میکند، نیکی کریمی با «آتابای» (۱۳۹۸) شعری عاشقانه از هویت و سنت ساخت. داستان آتابای (هادی حجازیفر)، مردی میانسال که پس از سالها به زادگاه خود بازمیگردد و مواجهه با زنی به نام سیما (سحر دولتشاهی). این بازگشت، گذشته و حال را درمیآمیزد: آتابای، با خواهرزادهاش و خاطرات سیما، هویت آذری را کاوش میکند. قصه، نه عاشقانهای پرهیجان، بلکه تأملی بر ریشههاست. شاعرانگی، در تصاویر طبیعتمحور ریشه دارد: کوههای سبز، رودخانهها و لباسهای سنتی، فرهنگ را تجسمی میکنند. کریمی با قابهای وسیع و رنگهای زنده، طبیعت را عاطفی میسازد. روایت غیرخطی، با فلاشبکهای عاشقانه و دیالوگهای استعاری محلی، ابهامی شاعرانه میسازد؛ عشق ناکام، با نگاهها بیان میشود. موسیقی سنتی و سکوتها، احساس را عمیقتر میکنند. فضاسازی روستایی، با صداهای طبیعت و آیینها، اتمسفری از تعلق و جدایی خلق میکند. بازی حجازیفر، با عمق احساسی، قلب را تسخیر میکند. کریمی، با این عناصر، فیلمی ساخت که در جشنوارهها درخشید. تحلیل عمیقتر، «آتابای» را کاوشی در زنانگی و سنت میبیند. در دنیای تو ساعت چند است؟(۱۳۹۳)؛ در کوچهسارهای رشت و انزلی در کوچههای مهآلود رشت، جایی که باران چون خاطرات ناتمام میبارد، صفی یزدانیان با «در دنیای تو ساعت چند است» شعری عاشقانه از نوستالژی و هویت ساخت. داستان گلی (لیلا حاتمی)، زنی که پس از ۲۰ سال از فرانسه به زادگاهش بازمیگردد و فرهاد (علی مصفا)، عاشقی ناشناخته که او را همراهی میکند. گلی، خاطرات کودکی و عشقهای از دست رفته را باز مییابد اما فرهاد، پلی به گذشته است؛ او سالها از دور عاشق گلی بوده و حالا، در میان مکانهای قدیمی، عشقی ظریف را بازسازی میکند. این روایت، نه درام پرتلاطم، بلکه تأملی بر زمان و عشق است. شاعرانگی فیلم، در تصاویر بارانیاش ریشه دارد: نماهای نرم از رشت، مه صبحگاهی و خانههای چوبی، شهر را به یک نقاشی زنده بدل میکند. یزدانیان با دوربین شناور و رنگهای پاستلی، هر قاب را شعری تجسمی میسازد. روایت غیرخطی، با پرشهای ملایم میان گذشته و حال، چون غزلی آزاد جریان دارد؛ پایان باز، تماشاگر را به تکمیل دعوت میکند. دیالوگهای شاعرانه و طنزآمیز، حسرت عاشقانه را عمیقتر میکنند؛ موسیقی کریستف رضاعی، باران و سکوتها، عشق را در هوا معلق نگه میدارند. فضاسازی رشتی، با صداهای باران و بازارچهها، اتمسفری از تعلق و جدایی خلق میکند. بازی حاتمی و مصفا، با شیمی بینقص و نگاههای پراحساس، عشق را ملموس میسازد؛ زری خوشکام در نقش مادر، حضوری باصفا دارد. یزدانیان با این عناصر، فیلمی ساخت که در جشنوارهها درخشید. تحلیل عمیقتر، فیلم را کاوشی در مهاجرت، هویت و روانکاوی گذشته میبیند: گلی، نماد مهاجر ایرانی، در بازگشت به ریشهها، زمان را از نو میسازد. فرهاد، عاشقی فداکار، عشق را چون ساعت معلقی نشان میدهد که در دنیای دیگری تیکتاک میکند. در سینمای شاعرانه، این فیلم یادآوری میکند که عشق، مرزها را محو میکند. یه حبه قند(۱۳۸۹)؛ عزا در دل عروسی در حیاط خانهای سنتی، جایی که شمعهای رقصان شادی و غم را درهم میآمیزند، رضا میرکریمی با «یه حبه قند» شعری تلخ - شیرین از آیینهای ایرانی ساخته داستان فیلم روایت یک شب عروسی در خانهای روستایی است که با مرگ ناگهانی بزرگ خانواده به سوگ بدل میشود. همه اعضای خانواده در چرخشی دراماتیک، شادی را به همبستگی سوگ تبدیل میکنند. این قصه، نه تراژدی کلاسیک، بلکه تأملی بر شکنندگی زندگی است. شاعرانگی، در تصاویر گرم ریشه دارد: سفرههای رنگارنگ، شمعهای لرزان و رقص نور در حیاط، هر قاب را تابلویی سنتی میسازد. میرکریمی با نورپردازی نرم، آیینها را شعری مصور میکند. مرگ، لحظهای گذرا اما ابدی است. سکوتهای پس از فاجعه، احساسات ناگفته را بیان میکنند. فضاسازی بومی یزد، با موسیقی محمدرضا علیقلی و زمزمههای میهمانان، اتمسفری از همبستگی و فقدان خلق میکند. میرکریمی در سال ۱۳۸۹ با ساخت این فیلم، تحسینهای متعددی شنید. تحلیل عمیقتر، فیلم را نقدی بر مدرنیته میبیند: قند، نماد شیرینی - تلخی زندگی ایرانی، در چای حل میشود اما طعمش میماند. در سینمای شاعرانه، این فیلم زندگی را چون حبه قندی زودگذر نشان میدهد. شبهای روشن(۱۳۸۱)؛ عشقی که در سایههای تهران میدرخشد در کوچههای بارانی تهران، جایی که نور چراغها بر گودالهای خیس میرقصد، فرزاد موتمن با «شبهای روشن» اقتباسی شاعرانه از داستایوفسکی ساخت. فیلمنامه سعید عقیقی، داستان استادی دانشگاه (مهدی احمدی) را روایت میکند که در انزوای فلسفی غرق شده و شبها در خیابانها پرسه میزند. او با رویا (هانیه توسلی)، دختری مرموز منتظر معشوق گمشدهاش، آشنا میشود. در ۴ شب، گفتوگوهای ادبی و عاشقانهشان، تنهایی را به اشتراک میگذارد اما عشق ناکامشان، چون شعری ناتمام، به جدایی میانجامد. این روایت، نه ملودرام ...
« بازگشت به لیست اخبار